پرواز
تنهاست.
فرورفته در افکارش. در ميان جمعيت. جمعيتي که همه شادند و خوشحال.
ولي او را با جمعيت چه کار. آزارش به کسي نرسيده بود. ولي هر کدام از افراد اين جمعيت در غيابش چه تهمت ها که به او زده بودند و قلب او را به درد آورده بودند.
مردمان همه مشغولند. يکي به ان ديگري خوش امد ميگويد و يکي با ديگري مشغول ديده بوسي.
ولي او آنقدر در افکارش غرق است که نه خوش امد گويي کسي را مي شنود و نه دستي را که به طرفش آمده مي بيند.
و وقتي کسي با او ديده بوسي کند با لبخندي بي روح جوابش را ميدهد. تنهاست و به غمهاي خود مي انديشيد. غم هايي که گويي هرگز تمامي نخواهند داشت. در ظاهر با جمعيت بود و جمعيت را همراهي ميکرد و در باطن تنها بود با قلبي آکنده از درد
...ولي... ناگهان تمام آن افکار محو شد.
ناگهان غم هايش به انتها رسيد. ناگهان احساس سبک بالي کرد. و ديد...
آري. او آن چنان غرق در افکار خود بود که حتي نداي پيک مرگ را نشنيده بود. پيک مرگ به سراغش آمده بود و عمر وي به سر رسيده بود.
و او رفت....
با انبوهي از آرزوهاي به ثمر نرسيده. و خوشبختي هايي که آرزو ميکرد و هيچ گاه نديده. و طعم روزهايي خوش را در زندگي نچشيده...
*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~
آه اين دور فلک رنج بسي داد مرا
نگرفتم کام و رفتَنيَـــــــم از دنيا
*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~
فردا جمعيت ميگفتند: "انسان شريفي بود"
و بدين سان "عضوي از اعضاي پيکر بني آدم"! پرواز کرد...
نظرات شما عزیزان:
[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:پرواز,بنی ادم,انسان شریف,مرگ, ] [ 15:53 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[