کتاب را روی زمین گذاشت.خمیازه ای کوتاه کشید و آرام آرام خودش را به کنار پنجره رساند.
درخت های بزرگ و بلند در یک ردیف کنار هم ایستاده بودند و از دور، هم قد دیده می شدند.
دشت با همان درختان قدر بلند به پایان می رسید و بعد از آن آسمان شروع می شد. آسمان سراسر آبی که فقط یه تک ابر چاق و چله گوشه اش را پر کرده بود و بقیه ی آن صاف و پاک بود.
نظرات شما عزیزان:

هست برهان فراموشی من
.gif)
زیبا بود
.gif)
شکســـــته ها نفرین هم بکــنند ،
گیرا نیســـت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـــواهد
دلِ شکســـته هـ ــم که دیگر
ســــر و ته ندارد . . .
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
قدر سلامتی رو باید دونست
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)